ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 908
بازدید کل : 92772
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل دوازدهم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

قسمت 12

خاله ام به مامانم گفت:
-شیرین جون این طور که بوش میاد شیدا زودتر از مریم راه افتاده!
مامان سرخ و سفید شد و گفت:
-پسرهاي تو هم خواهري خیلی خوش سلیقه هستندها!
متوجه بودم که مامان مدام زیر گوش پدرم غرغر می کند، ولی پدر که گرم صحبت با شوهر خاله ام بود چندان اعتنا نمی کرد. آخر مریم دست به کار شد و آمد کنارم نشست و با تغیر در گوشم گفت:
-جن رفته تو جلدت؟ می دونی که اینها حرف در می آورند. چرا چسبیدي به پیمان؟
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
-مگه کار بدي کردم؟
-مریم با حرص غرید:
-گند زدي .... پاشو بیا این طرف پیش من بنشین.
مطیعانه از جایم بلند شدم،از پیمان معذرت خواستم و پشت سر مریم رفتم سر جاي قبلی ام نشستم،ولی پیمان دیگر تا آخر شب ول کن نبود. به عناوین مختلف دور و بر من می پلکید و به قول مریم سریش شده بود! خودم هم نمی دانستم چرا این طور به او رو داده بودم،اما از اینکه می دیدم پریسا با چشم هاي گرد شده نگاهم می کند و تعجب کرده است،لذّت می بردم. بالاخره نقشه ي دیگري به سرم زد. از جایم بلند شدم و رفتم. با حالتی خودمانی خودم را روي مبل کنار پریسا ولو کردم و گفتم:
-چطوري پري؟ چه خبرها؟
-خبري نیست...تو چی؟
-هیچی درس و مدرسه و این حرفا،ولی مگه مردم میذارن؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-چطور؟
کلافه دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:
-به خیالشان زمان قدیم که دختر 15 سالگی شوهر می کرد. پاشنه در خونمونو در آوردند!بعد خندیدم و گفتم:
-تو چی؟ خواستگار نداري؟
پریسا گیج و منگ به من خیره شد و با تعجب پرسید:
-واست خواستگار اومده؟
چشمک زدم و گفتم:
-آره.یه جورایی!
-یعنی چه جورایی؟
-یعنی نه خیلی رسمی،ولی با خودم صحبت کرده.
کم کم توجهش جلب می شد. با کنجکاوي پرسید:
-کی هست؟
-چند نفري هستند!
-کی؟ من می شناسم؟
-نه!
-تو رو خدا بگو از کجا آمدند.
دور و برم را نگاه کردم گفتم:
-قول بده به کسی نگی!
انگشت کوچک دستش را دور انگشت من انداخت و گفت:
-قول می دهم.
-دوست پسرمه! چهار ساله با هم دوستیم. عاشقمه!
وقتی به صورت پریسا نگاه کردم چشمهایش از تعجب گرد شده بود.
ناباورانه نگاهم کرد و گفت:
-راست می گی؟ یعنی از ده سالگی؟!
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-آره! بیست سالشه! تو چی؟ کسی رو نداري؟
گیج و گنگ نگاهم کرد و چیزي نگفت.
چند لحظه اي ساکت بود و بعد پرسید:
-تو المپیاد شرکت می کنی؟
بدون اینکه جوابش را بدهم بلند شدم و رفتم کنار پرناز و پردیس نشستم. هر دو گرم صحبت با مریم بودند. پردیس می گفت:
-آره. من هم مش پر دوست دارم
مریم دستش را لابه لاي موهایش بردو گفت:
-من که از مشم پشیمونم!
من گفتم:
-آخه می دونید چیه! نامزدش رنگ موي منو پسندید!
پرناز و پردیس هر دو برگشتند و با تعجب نگاهم کردند،بعد دهانشان از تعجب باز شد و پرسیدند:
-تو موهاتو رنگ کردي؟
تا مریم بجنبد و بخواهد به جاي من جواب بدهد گفتم:
-آره! خوب شده؟
پرناز با تحسین به موهاي قهوه اي ام نگاه کرد و گفت:
-عالی شده. چه رنگی زدي؟
شانه هایم را بالا زدم و گفتم:
-نمی دونم مامانم زد!
مریم از جایش بلند شدو رفت کنار مامان نشست. می دیدم که با ناراحتی زیر گوشش پچ پچ می کند. مامان هم با عصبانیت سرش را تکان می داد و به من چشم غره می رفت.
آن شب موقع برگشتن مامان حسابی با من دعوا کرد و گفت:
-قصد ریختن آبروي ما را داري بگو تکلیف خودمونو بدونیم. دختره معلوم نیست دردش چیه!
خودم هم نمی دانستم دردم چیست،فقط احساس می کردم پر از حرص و کینه هستم و با نزدیک شدن تاریخ ازدواج شهاب و سحر هر روز این حرص و کینه بیشتر می شود!
تا چند روز مامان و سحر با من سر سنگین بودند. من هم از فرصت استفاده می کردم و و تمام مدت داخل اتاقم در را قفل می کردم و تلفنی با حسام حرف می زدمو کم کم ترسم هم از گفت و گوي تلفنی ریخته بود و فکر می کردم اگر بر فرض هم کسی از آن طرف گوشی را برداشت قطع می کنم و می گویم خط رو خط شده بود. دو روز بیشتر به عروسی نمانده بود.
مامان نگران لباس من بود. با حرص به در اتاقم زدم و گفت:
-این در رو باز کن می خواهم لباست را بدهم بپوشی.
با دست جلوي گوشی را گرفتم و داد زدم:
-من اون پیرهن ایکبیري رو نمی پوشم. بده به مریم!
مامان بلاتکلیف مانده بود. بعد از چند ثانیه گفت:
-آخه پس می خواهی چی بپوشی؟
-خودم می دونم...ولم کنید!
مامان با عصبانیت داد زد:
-خیلی پررو و بی حیا شدي.
و رفت.
حسام از آن طرف خط گفت:
-چی شده باز مامانت گیر داده؟
-آره! یه پیراهن املی صورتی برام دوخته اصرار داره،پس فردا بپوشم!
-واسه عروسی شهاب؟
-آره!
-یه جوري بپوش که از پشیمونی بمیره.
با هیجان گفتم:
-خودمم همین نقشه رو دارم.
-چی میپوشی.
-نمی دونم هنوز لباس ندارم،ولی مسلما پیراهن صورتی پف پفی نمیپوشم.
حسام قاه قهقهه زد و گفت:
-نه،بیا من بهت لباس میدهم.
-تو،از کجا؟
لباسهاي خواهرم که رفته آلمان توي کمد من....بیا پرو کن،فکر کنم هم سایز باشید.
-چند سالشه؟
-بیست سال،....نترس خوش سلیقه است.
هیجان زده گفتم:
الان بیام.
-آره...بیا.
فورا شال و کلاه کردم و سراغ مامان رفتم.مامان
در اتاقش روي تخت دراز کشیده بود.پاورچین وارد اتاق شدم و گفتم:
-مامانی.
دستش را از روي پیشانی برداشت و نگاهم کرد.با دیدن شال و پالتو به تنم تعجب کرد و پرسید:
-کجا؟
-میرم از همون دستم که اون شب رفتم خونشون درس خوندیم لباس بگیرم.
مامان عصبانی روي تخت نیم خیز شد و گفت:
-تو مگه گدایی که همیشه لباسهاي این و اونو میگیري؟مگه خودت لباس نداري.
بی حوصله دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:
-نه مامان جون قربونت اون لباسهاي شاه پریونی واسه همون خواهر زاده ي عقب موندتون خوبه.من از این لباسهاي املی نمیپوشم. مامان صاف روي تخت نشست و داد زد:
-چه دم در آورده فسقلی.
قبل از آنکه از جایش بلند شود و کار بیخ پیدا کند از اتاق بیرون آمدم.و گفتم:
-من زود میام.
مامان دنبالم آمد.به در اتاق تکیه داد و گفت:
-تو بی جا کردي جایی بري.چه سر خود شده.
تمام تنش در تیشرت نازك خانه میلرزید.پاهایم را روي زمین کوبیدم و من هم متقابلاً داد زدم:
-مگه اسیر گیر آوردید؟نمی رم دزدي که،دارم میرم از دوستم لباس بگیرم.زود هم میام....وقتی میگم مثل پیرزنها شدید ناراحت نشید.
مامان با مشت به سینه ااش کوبید و گفت:
-الهی خیر نبینی که اینطور تن منو میلرزونی....من از دست تو آخرش میمیرم.جلوي در ایستادم و گفتم:-نترسید نمیمیرید.در شیشه ي راه رو را محکم به هم کوبیدم،لی لی کنان از وسط برفهاي حیات گذشتم و از خانه بیرون آمدم. سوز سرد زمستان به صورتم خورد و حالم بهتر شد.
از آن روزهاي آفتابی زمستان بود که ذرات یخ و برف زیر آفتاب میدرخشیدند و پرنده ها مثل اول بهار سر و صدا راه میاندازند.اگر غصه ي عروسی شهاب را نداشتم حتما خیلی روز خوبی بود.کلاغی بلند بلند بالاي سرم غار غار کرد داد زدم:-خوش خبر باشی آقا کلاغه.
این رو از خاله ام یاد گرفته بودم که هر وقت کلاغی غار غار میکرد این جمله را میگفت.معتقد بود اگر آن را بگوید خبر بد نمیرسد.
دستم را در جیب پالتوام فرو کردم و مسیر خانه ي خودمان تا خانه ي حسام را پیاده رفتم.حسام در خانه را باز گذاشته و مثل قبل خودش پیدایش نبود.این بار با احتیاط جلو رفتم و قبل از آن که او به جلویم بپرد داخل خانه پریدم و داد
زدم:
-پخ.
حسام به قهقه خندید و گفت:
-خیلی زرنگی آفرین.
وقتی به طرف سالن میرفتیم حسام پرسید:
-قهوه ي داغ میخوري؟
-اره ولی عجله دارم....زود.
-خوب پس تو برو تو اتاق وسطی سراغ لباسها تا من قهوه رو درست کنم و بیام.

نويسنده: تاريخ: 3 اسفند 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل دوازدهم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com